با سلام
لطفا کسی میتونه راهنمایی کنه .
من نزدیک به 2 سال ازدواج کردم و خارج ایران زندگی میکنم.تو این 2 سال کسی و جز همسرم نداشتم .با اینکه خیلی حواسش به من است ولی باز بعضی مواقع احساس بی کسی و تنهایی میکنم.خیلی حساس شدم نسبت به خیلی چیزها.خیلی ریز بین شدم.همه ی اتفاقات تو ذهنم مرور میشه و خیلی مشکلات کوچک برام بزرگ میشه.تمام اتفاقات تو ایران.مشکلات خانوتده برای من 100 برابر بیشتر میشه.
من تو خانواده نسبتا کوچک بزرگ شدم و خیلی گرم و صمیمی با وضع متوسط .من کلا خیلی حواسم به ناراحتی و یا سختی کشیدن کسانی هست که دوستشون دارم.همیشه حتی یادم اگر پدرم یادش می رفت پول بده بهم اصلا هیچی نمیگفتم و کمترین چیزهارو توقع داشتم.اینم بگم که پدرم بهترین هارو برای من و خانوتده فراهم کرده بود چه مالی په روحی.موقع ازدواج هم اصلا توقع چیزی نداشتم په جهیزیه په کارای دیگه نه از خانواده خودم نه خانواده شوهرم.پون داشتیم از ایران هم میرفتیم دیگه کلا هیپی مثل یه ازدواج عادی نبود.الان هم در زندگی مشترک اصلا توقع چیزی ندارم از همسرم.ولی مدتی که خیلی به این موضوع فکر میکنم که حقم خورده شده.منم دوست داشتم خیلی چیزها داشته باشم و مثل بقیه ادم ها زندگی کنم ولی تقصیر خودم بوده و همیشه قانع بودم به کمترین چیز.الان که تازه دقت میکنم به روند ازدواج و زندگی بقیه ادم ها در ایران میبینم چرا من نداشتم این چبزهارو و اذیتم میکنه.منی که همیشه قانع بودم میبینم خیلی ها توی خانواده خودم خرج هایی میکنن که نگو بعد با خودم میگم اینها دارن حق من می خورن.اینها حق منم بوده و من نخواستم.بگم که پدر من با برادرش شریک هست در اصل ما یک خانواده بودیم همیشه.همه ی خرج ها و همه چی زندگی.و دو برادر با دو خواهر ازواج کردن .زن عموی من خاله ی من هم هست.
و موضوع بعدی که اذیتم میکنه خانواده همسرم هست.من خیلی کتاب خوندم در این مورد تفوت های خانواده ها ولی باز نمیتونم کنار بیام.خانواده من خیلی گرم و صمیمی و چه عروس چه داماد جزو خودشون میدونن.ولی خانواده همسر من اصلا اینجوری نیست و خود همسر منم مثل انها.مثلا من اگر با مادر همسرم صحبت نکنم اصلا یک زنگ نمیزند حال من بپرسد و همیشه وقتی با خود همسرم حرف مینزنه اصلا تا من نگم نمیگه با من هم صحبت کنه.در صورتی که خانواده من اینجوری نیستن و از همسر من هم توقع دارن که مثل خودمان باشد. خواهر همسرم هم که خارج ایران زندگی می کند سالی یک بار ان هم عید و تولدهایمان زنگ میزند به من .در حالی که با همسرم هفته ای یکبار را صحبت میکند.
واقعا نمیدانم این مشکلات کوچک است یا بزرگ و به چه کسی بگویم.به همسرم که میگم جوابش اینه که خانواده ها متفاوتن و مهم نیست این چیزها. از طرفی احساس میکنم که من ارزش ندارم برای کسی نه همسرم نه خانواده اش.هرچند هیچ بی احترامی نکردن به من تا حالا و لی کاری هم نکردن که ارزش بگزارند.
لطفا راهنمایی کنید و کمک کنید من از این فکرها رها شم.بعضی مواقع فرکر میکنم انتخابم اشتباه بوده و باید جدا شم و برگردم ایران .